غرور
رحیم قمیشی
دو سه روز است اطلاعیه تبلیغاتی از یک کانالی که عضوش هستم، روح و روانم را عذاب میدهد.
پیشنهادی جذاب برای کار ایرانیها در کشور عراق با حقوق کافی.
در متن اطلاعیه اشاره میکند که "از حقوق خود در ایران ناراضی هستید و کفایت زندگیتان را نمیکند؟ در اینجا از حقوق عالی بهرهمند شوید!
ادامه این متن تخیل من است.
من که معتقدم برای لقمه حلال باید خجالت را کنار گذاشت و تصمیم میگیرم به عراق بروم، همان عراقی که چند سال در جنگ اسیرش بودم. من زبان آنها را میدانم، خلقیاتشان را، علائقشان را.
حالا که حقوق بازنشستگی پیش از موعد من کفاف هزینههای زندگی شرافتمندانه را نمیدهد. مثل بسیاری دیگر از دوستان بازنشستهام. میروم به عراق.
چه خوب که زود قبولم میکنند!
پسرم نیامد با من، گفتم تو که مهندسی و دربهدر دنبال کار، چرا نمیآیی؟ سرش را هم بلند نکرد، تنها با شرم گفت که نمیآید.
نکند بخاطر اینکه شنیده بود من آنجا کتک خوردهام! نکند به غرورش لطمه خورده بود! حتی گفتم ببین پسرم خیلی از عراقیها ادمهای خوبی بودند و مجبور بودند ما را بزنند، از ترسشان بوده یا از تصور غلطشان، هر چه بوده گذشته.
قبول نکرد که نکرد. شاید حق داشت غرور جوانی داشت. میگفت آمریکا میروم اما آنجا نه.
دوست داشتم به یکی دو تا از دوستان آزادهام بگویم بیایند تا با هم برویم، اما ترسیدم آنها هم بدشان بیاید. من بدم نمیآمد. لقمه حلالی میشد برای خانوادهام.
خدا را شکر شر داعش هم از سر عراق به لطف رزمندههای ایرانی و مجاهدین عراقی تحت حمایت ایران کم شده، خدا رحمت کند سلیمانی را، چه سختیها کشید آنجا، شنیدهام مراکز زیارتیاش هم بسیار مجهز شدهاند، اگر جایی که به من کار میدادند خوابگاه نداشت میروم همان زیارتگاهها، میگویم ایرانیام حتما اجازه می دهند همانجا شبها را استراحت کنم. نخواهم پول اقامت بدهم.
دعا میکنم به آن سه شهری که اردوگاههایم آنجا بودهاند فرستاده نشوم.
نه تکریت، نه بعقوبه و نه موصل. میگویم فراموش کردهام، ولی هر روز زندانم را ببینم و یاد آن تحقیرها بیفتم، نمیتوانم.
خدا را شکر همان طور میشود. کاری که به من پیشنهاد شده کار در رستوران و مرکز تفریحی زیبا و سرسبزی است اطراف نجف.
سبکبال رفتهام. اصلا هم نمیگویم حقوق بازنشستگی کفاف زندگی کسی را نمیدهد در ایران، با غرور ظاهری خوبی رفتهام، گفتهام از بیکاری بدم میآمده، نگفتهام در مصاحبههای عقیدتی چند بار رد شدهام، بخاطر هیچ. نگفتهام حتی برای تدریس رشته مورد علاقه خودم قبولم نداشتهاند. عزتم را حفظ میکنم.
ماهی ۱۰۰۰ دلار میخواهند بدهند. چندین برابر حقوق ایرانم، با نان خشک شکمم را سیر کنم میتوانم بعد از یک سال با دست بسیار پر برگردم.
هم لپ تاپ نو بخریم، هم موبایل خوب، هم کسی نگوید با سهمیه کار گرفتهام...
مثل مسافرکشی در ایران هم نیست که هفتهای یک آشنا به پستم بخورد و او خجالت بکشد، و من دلداریاش بدهم.
همه چیز خوب پیش میرود، خیلی خوب.
اگر رئیس مجموعه را ندیده بودم.
اگر او مرا نشناخته بود.
چه حافظهای داشت "نوفل" نگهبان اردوگاهم در تکریک...
وقتی صدا کرد رحیم!
آب شدم.
با کراوات چه خوشتیپ شده بود.
چه با محبت برخورد کرد.
چقدر خجالت کشیدم.
نگفتم بخاطر حقوقتان آمدهام
نگفتم بخاطر بیکاری آمدهام
نگفتم کلی دانشگاه درس خواندم و حالا...
فقط خجالت کشیدم
خدا کند نوفل یادش رفته باشد در موقع اسارت چقدر ابهت داشتم، چقدر عزت واقعی داشتم، چقدر غرور حقیقی داشتم.
خدا کند یادش رفته باشد چقدر کتکمان میزد.
خدا کند یادش رفته باشد چقدر من به او میگفتم ما کشوری داریم بزرگ، پیشرفته، اروپایی، با فرهنگ...
خدا کند یادش رفته باشد
خدا کند یادم برود
من کارگر او میشوم او رئیس من
چه اشکالی دارد
دنیاست دیگر...
نظرات