کشورم دیگر وجود ندارد!
شمعی که کورسوی امیدی در ظلمتِ روسیهی ولادیمیر پوتین برافروخته بود خاموش شده است. بنا به ادعای گزارش رسمی، الکسی ناوالنی «مرده است». اما بین «او مرده است» و «او به قتل رسیده است»، فاصلهای است به وسعت روسیه. کشورم دیگر وجود ندارد.
روسیهای که بهترین شهروندانش را چنین سرسری نابود میکند کشوری نیست که بتوان در آن زندگی کرد. تنها در سرزمینی میتوان زیست که چنین رژیم تبهکاری در آن جایی نداشته باشد. حکومتی به نام فدراسیون روسیه، که هم برای شهروندانش و هم برای کل دنیا چیزی جز مرگ و ویرانی به ارمغان نمیآورد، اصلاً نباید وجود داشته باشد.
این حکومت مجبور بود که ناوالنی را به قتل برساند. دیکتاتوری به مردم عبوسی احتیاج دارد که با کوچکترین اشارهی رهبر جشنوسرورِ ملی برپا میکنند. رژیم میدانست که این مرد آنها را تهدید میکند. بنابراین، سعی کرد که با محکوم کردنِ وی به بیش از ۲۰ سال زندان صدایش را خاموش کند. تلاش کرد که او را مسموم کند، اما ناکام ماند. در نتیجه، حالا باید کار را تمام میکرد...
به خوبی به یاد میآورم که پس از سخنرانیِ ناوالنی در تجمعی انتخاباتی در یکی از شهرهای دورافتادهی روسیه، یکی از حاضران پیش او رفت و گفت: «الکسی، من طرز حرف زدن و حرفهایت را دوست دارم. از خودت هم خوشم میآید، اما اول رئیسجمهور بشو. بعدش به تو رأی خواهم داد.»
گمانهزنیهای فراوانی دربارهی علت بازگشتِ ناوالنی به روسیه وجود دارد، زیرا او بیتردید میدانست که زندانی خواهد شد. و همینطور هم شد؛ اما او مبارز بود و میدانست که مبارزه را باید تا آخر ادامه داد. ناوالنی برّهای نبود که بخواهد قربانی شود و با پای خود به مَسلَخ برود ــ او میخواست پیروز شود. او عقیده داشت که پیروز خواهد شد، و مردمانی از دور و نزدیک را در این عقیده با خود همراه کرد.
در روسیه، کسانی که حکومت را سرنگون کردهاند قبلاً خود زندانیِ همان حکومت بودهاند. این امر دربارهی انقلاب ۱۹۱۷ صادق است. در مورد فرجام رژیم شوروی هم صادق است، همان رژیمی که شکستناپذیر به نظر میرسید اما با غرّش کتابهای سولژنیتسین، زندانیِ سابق، سقوط کرد. از سر گذراندنِ تجربهی زندان همیشه برای یک سیاستمدارِ روس نوعی امتیاز است: آدمِ آشنا با زندان با «تودههای رأیدهنده»ای که «فرهنگِ» زندان بر زندگیشان سایه انداخته، بیشتر احساس نزدیکی میکند و درد و رنجِ آنها را بهتر میفهمد.
ناوالنی وضعیتِ سیاسیِ روسیه را غلط فهمید. روسیهای که او بتواند رئیسجمهورش شود وجود ندارد. او زندگیاش را وقف سرزمینی کرد که آن را به خوبی نمیشناخت. او پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی رشد کرد و سیاستمدار شد، یعنی در دورهی کوتاهی که آزادی به روسیه آمد، دورهای که زندگیِ سیاسی و اجتماعی جانِ تازهای گرفت و احزابِ سیاسی و مطبوعاتِ آزاد پدیدار شدند. به نظر ناوالنی، کشورش همین بود، جایی که هر چیزی امکانپذیر است. سبکِ او مثل یک سیاستمدارِ غربی بود که عقیده دارد باید برای جلب آرای مردم مبارزه کرد، در معرض دیدِ مردم بود، شفاف بود، و مسئولیت حرفهای خود را پذیرفت.
اما راه و رسمِ رایج در سیاستِ روسیه چنین نیست. در روسیه مبارزه برای کسبِ قدرت در انتخابات رخ نمیدهد، آن هم انتخاباتی که به هر حال دستکاری میشود. قدرت را باید در جایی جُست که قدرتِ واقعی در آن نهفته است. از دیرباز به درستی گفتهاند که در روسیه رقابتِ سیاسی چیزی نیست جز جنگِ سگها زیر فرش. ناوالنی نمیتوانست و نمیخواست یکی از این سگها باشد...
...او عقیده داشت که میتوان به مردم روحیه داد و آنها را متقاعد و ترغیب و رهبری کرد ـو البته دهها هزار هوادار داشت، که عمدتاً جوانانی شگفتانگیز بودند. اما روسیه در مسیری معکوس حرکت میکرد.
بزرگترین آرزوی رژیمِ روسیه احیای اتحاد جماهیر شوروی است. حاکمانِ کنونیِ روسیه عضو کاگب بودهاند. اکنون ما شاهد تحقق تدریجیِ رؤیای آنها ــ احیای کشورِ دورهی جوانیشان ــ هستیم. در چنین سرزمینی مردم با اطاعت از تزار به مسلخ میروند زیرا گمان میکنند که هیچکس به اندازهی تزار از صلاح و مصلحتشان آگاه نیست. در این سرزمین ناوالنی یا جوانانِ آزادیخواهی که از زندگی در گولاگ بیزارند، جایی ندارند.
اگر ناوالنی میدانست که پس از دستگیریاش اپوزیسیون به آسانی شکست خواهد خورد و حکومت جنگِ شرمآوری را علیه اوکراین به راه خواهد انداخت و اکثر مردم نیز از این کارِ شرمآور حمایت خواهند کرد، آیا باز هم تصمیم میگرفت که به روسیه برگردد تا زندانی شود و به قتل برسد؟ نمیتوانم به این پرسش پاسخی قطعی بدهم، اما فکر میکنم که حتی در این صورت هم ناوالنی به روسیه بازمیگشت. همیشه کسانی بودهاند و هستند و خواهند بود که به چیزهایی بیش از زندگی بها میدهند.../ گاردین
➖ میخائیل شیشکین
ترجمه: عرفان ثابتی
نظرات