دبی، شِنعار مدرن؛ امارت شیشه و آب و بلبله
چه دانمهای بسیار است برای سفرکوتاه به سرزمین متجدد جهان عرب امروز، که دیگر جاهل نیست و رقصیدنش را از شمشیر بریده است. از سیفش خیابانی و بازاری دارد و از رقصش ترنم موسیقی هندی و پاکستانی، و از عقلش آبادی و از بلبلۀ شنعارمدرنش برجهایی که تا خدا نمیرسد!
دولت بهار/ بهروز قزلباش: یک سفر کوتاه، چند روزه به دبی، حتما برای شناخت عمقی آن شهر یا امارت کافی نیست. راقم هم قصد ندارد با همۀ ابعاد به این امارت بنگرد اما واگویههایی از سفر به ذهن و از ذهن به این سرزمین- شاید گزارش وارهای از آنچه دیده است - را با مخاطب این مقال به اشتراک میگذارد.
در نگاه نخست، شهر پر از شیشههایی است که از زمین تا آسمان سر کشیده است و آب در خور به قول محلیها «الخور»، پر از قایقهای گردشگری و نور و هر دوسوی ساحل آن پر از ساختمانها و نور افشانی و نمایههایی از رقص انوار رنگی است. دبی نماد معماری بیحد و مرز و فناوری شهری آیندهنگر است. با نمادها و شاخصهایی مانند: برج خلیفه که بلندترین ساختمان جهان، با ارتفاع ۸۲۸ متراست گویا بلندتر از برج بابل و نارسیده تا خدا، پالم جمیرا جزیرهای مصنوعی به شکل نخل که از آسمان زیباست، موزۀ آینده، بنایی با کتیبههای عربی در نمای فولادی (معماری پارامتریک)، و مترو خودکار دبی که خود یکی از پیشرفتهترین متروهای تماماتوماتیک جهان است.
در کنارۀ خور که قدم میزنی، بیش از۹۰ درصد جمعیت را مهاجر میبینی که از ترکمن و فارس هند، هندوزبان، بنگلادش و پاکستان، ایران، فیلیپین، کشورهای آفریقایی و غربی و... هر کس به نحوی مشغول سیر و سیاحت و کارند.
از دکههای کنار خور که دایم صدای «آیسکِریم، و کولد درینک واتر» شان بلند است و گاهی زنگ شترِ بسته به زنجیر طاق دکهها را به صدا در میآورند که نظر گردشگران را به خود جلب کنندتا رستورانهای هندی، پاکستانی که نور افشانیشان در شب، به زیبایی ساحل افزوده است و عطر و طعم فلفلشان به مشام میزند.
در خیابان سیف، به قول عربهایی که کمتر در آنجا دیده میشوند، شارع السیف، بازاری هست با بناهای جدید ساخت به سبک کهن، با تنۀ درخت و خشت و سیمان درهای چوبی رنگ باخته و فانوسهای چینی که از دیرکهای ساختمان آویز است. بازاری به نام سوق السیف. که البته از سیفشان خبری نبود حتی در حد خنجرهایی که یمنیها به پر شالشان میگذارند، و سوقشان هم پر بود از محصولات لاله جین همدان خودمان، فرش کاشان که به نام اصفهان میشناسندش، زعفران مشهد و اغلب خشکبار مثل توت و پسته و... شال کشمیر، اکالیپتوس ترک، خنزر پنزر چینی از جا کلید و طاووس و شترمرصع و البسه و کفش گرفته تا اسباب بازی و حتی عبای عربی غیره، و هر کس به زبانی سخن میگوید.
بستنی به ترکی ترکمنی خریدم سه و چهار اسکوپ، به یک میلیون و پانصد هزار تومان، عبای عربی را به فارسی پاکستانی- افغانی به هشت میلیون تومان. وقتی از یک کرهای خواهش میکنی عکسی ازت بگیرد، با احترام و خم شدن به جلو ضمن احترام میگوید:« هامیندا»، یعنی انجامش میدهم. و وقتی ازش تشکر میکنی میگوید«گامسا»، یعنی که سپاس متقابل.
وقتی نمیدانی طرف عرب است یا نه، به شکرا و تنکیو میگذرانی که به همراه تکان سر به علامت تشکر، مفهوم میشود. بلبلۀ بابل در دبی چنان امروزی است که میتوانی به جای سفر به بابل کهن به دبی بروی.
بابل Babylon شهری باستانی در میانرودان (بینالنهرین) بودهاست، در ۹۵ کیلومتری جنوب بغدادِ امروزی مختصات تقریبی آن عبارت است از :۳۲٫۵۴° شمالی، ۴۴٫۴۲° شرقی، این شهر در کنار رود فرات قرار داشته و مرکز یکی از درخشانترین تمدنهای جهان باستان بوده است و هست.(Babylon) در زبان اکدی به شکل Bāb-ilu بوده است.
Bāb-ilu ( باب-ایلو ) به معنای «دروازۀ خدایان» bab به معنی دروازه و ilu به معنی الله است. اما در اسطوره و متون دینیِ عبرانی و بعداً در قرآن و تورات، این واژه با داستان «برج بابل» پیوند خورده و تبدیل به نماد «اختلاط زبانها» شد.
بر اساس روایت تورات (کتاب پیدایش، فصل۱۱): افسانه برج بابل، مردم در سرزمین شِنعار (بابل) گرد آمدند تا برجی تا آسمان بسازند. خداوند زبانشان را گوناگون کرد تا نتوانند یکدیگر را بفهمند و بدینسان شهرشان «بابل» محلِ بَلبَله نام گرفت.گویا در فارسی هم، واژۀ «بلبله» از همین مفهوم وام گرفته شده است که در معنی لغوی: آشفتگی، همهمه، ناهماهنگی صداها و در معنی استعاری: هرج و مرج گفتار یا رفتار است.
آدم وقتی خودش ترکی باشد که پارسیگو شده و اندکی هم بلد باشد عربی بلغور کند و کمی تا قسمتی هم بلد باشد به انگلیسی بگوید ببخشید، متشکرم ، باشد و نه و نمیخواهم و... خودش به تنهایی دچار کم بلبلهای نیست، چه رسد به این که دیگران هم با همین بلبله شناسی، منظورش را درک کنند یا نکنند، چه شود...؟!
چند ساعت قدم زدن در ساحل خور، خوردن بستنی و تماشای قایقهایی که با خودشان موسیقی هندی میبرند،در سبد رویای تو ریخته باشند، خلاصۀ حس و حالت بشود شبیه دیوانهای که توی کوچه اتل متل توتوله را با صدای بلند میخواند، مگر چه میتوانی جواب کسانی را بدهی که از تو میپرسند دبی چطور بود؟ بروی به دبی مال، ببینی مترو که دهان باز میکند، بی سرو صدا و بدون بلبله، مردم راهشان را به تونلی که آنها را میبلعد، کج میکنند و آخر سر، سر از بازار چند طبقه خنک و بی سر و تهی در میآوری که جابجایش پر از رنگ و نور و کسانی است که به هوس خریدن از بازار خود را در برابر قیمت اجناس ناتوان میبینند.
میچرخند و قیمتها را بر انداز میکنند و تو میتوانی با زبان بدن بسیاری از مردم دنیا معنای تعجب و شگفتی را تجربه کنی و دست آخر موقع بازگشت به سمت متروی خودرو، دستشان خالی است.
تو خرید میکنی اما فروشندهها از روی رخت و ریختت قضاوتت کردهاند که این بیچاره چیزی برای خریدن ندارد، اما اروپایی و غربی را با دلار میسنجند، هرچند ما ریالمان را خرج کرده باشیم و آنها دلارشان را ولو به قدر سنتی خرج نکرده باشند!
این قضاوت آزارت میدهد. حتی دوستت به یادت میآورد که تو خرید میکنی، و پول خرج میکنی اما بازار برای تو ارزشی قایل نیست. حالا تو بگو اتل متل خواندن دیوانه در کوچه به تو چه ربطی دارد؟! دارد جانم. دارد.
به همسرم گفتم دریغ از یک کیسه مشمای هرچند کوچک در دست مردم! فکر میکردم ریال ماست که از بازار خجالت میکشد به درهم و دلار، بعد دیدم این دلار و پوند و لیر و یورو از ریال ما هم خجالتیتر است، طفلی! این درست است که بازهم گلی به جمال بازارهای خودمان، هنوز ریال دارد آبرو داری میکند. از یک ساندویچ ساده به یک میلیون و پانصد هزار تومان دبی، به صدو هفتاد هزار تومانِ همین کوچه و برزنهای دور و اطراف وطن، هنوز میتوان شکمی از عزا در آورد و به آب خنکی لبی ترکرد اما غلطش اینجاست که ریال میتوانست سری توی سرها داشته باشد و آن را بالا بگیرد و حالا نمیتواند! نه، نمی تواند.
درست است که چشمهها یکی یکی خشکیدند و آنقدر خشک شدند که دیگر چشمهها چشمه نیستند و حتی دریاچهها هم دیگر دریاچه نیستند، اما هنوز ریال ریال که روی هم بگذاری که به سیصد و بیست هزار برسد میتوانی یک درهم بخری و اگر دوازده تا از این سیصد و بیست هزار ریالها را رویهم بگذاری تازه میتوانی یک مداد بخری، گاهی صفحهای را خط خطی کنی و بعد باید راه بیفتی توی سوق السیف و دبی مال اتل متل توتوله بخوانی، کسی چه میداند شاید کسی بداند گاو حسن چه جوره!...ها؟
نه ساربانی و نه کاروانی، حتی صدای زنگولهها بر گردن شترها و بارشان هم چینی بود. شترهایی که در جیب جا می شدند، مروارید دانها و جواهردانهایی که پولی برای خریدشان نبود!
همینطوری بود که هی به آب خور نگاه کردم. از غروب به سمت تاریکی سرمهایتر میشد. میخواستم بدانم چه طعمی دارد. وانگهی فهمیدن احساس آدمهایی که فکرشان را نمیفهمی و زبانشان را نمی دانی اما حس میکنی با آنها در یک سرزمین گم شدهای اشتراک کمی نیست این که آدمها همدیگر را نفهمند اما همدیگر را احساس کنند!
باور کن، احتمالا همانطور که خیال میکنی، بچهای که خود را به زمین رها میکند و یله میشود، همانقدر به زبان کرهای خسته است که تو به زبان عربی- فارسی، هلاکی از خسته شدن در تشنگی راهی که به تماشا گذشته است.
میخندی به رهاییاش و تحسینش میکنی. انگار کودک درونت به تو گفته باشد: ببین هی فلانی آدم باش،خودت باش، مثل آن کودک کرهای که خودش را روی زمین انداخته است.
من هی با خودم فکر میکنم، حالا من که نه صدای طعم سیبی را میشنوم و نه سرمهای آب خور را میچشم، چه فرق میکند، کودک کرهای رهایی باشم روی چوبهای مورب ساحل یا دخترکی هندی که با شوق و سرعت به سمت آب میدود که دل مادرش هری بریزد کف پیاده رو، روبروی کروزی که به خوردن و نوشیدن و رقصیدن دعوت میکند.
قدم میزنی و میگذری به شبی که از تردید و حسرت و آرزو و رویا تهی است.آنها که نمیدانم و نمیتوانستم بدانم که، که هستند از دور میآمدند و به ما نمیرسیدند. همسرم میگفت:«بنشین خستگی در کن. جایی نریها! بشین تا برگردم.»
من احساس کودکیام بیشتر میشد و از این حس که زنم مرا به صندلی بسپارد و به من سفارش کند که نکند هوس رفتن به جایی بکنم و دیگر پیدایم نکند، بیشتر کیف میکردم. آنهایی که نمیشناختمشان میآمدند هنوز و بعد دیگر نبودند. یادم نیست که اصلا به من رسیده باشند، اما از من گذشته بودند و من حتی پشت سرشان نبودم.این خلسه در آرامش سرمهای که با نازی آرام ستونهای سیمانی بر آمده از آب را لمس میکرد، حواسم را برده بود.
آنها ما را با اصل خودمان مقایسه کرده و دور شده بودند. ما هم آنقدر حواسمان به خودمان نبود که نمیدانستیم گرادگردمان چه میگذرد. بجز احساس رطوبتی که فضا را آکنده بود.هیچ چیز انگار از اول نبود.
آدمها در رنگهای جورواجور، و در طیفی از سپیدی صبح تا سیاهی مطلق شب، با چشمهایی که از آنِ خودشان بود، ساحل را نگاه میکردند. حتی کشتیهای لمداده به تاریکی را روی سرمهایهایی که با موجهای آرام عجین بودند و این شکفت انگیز است!
هیچ کس با چشم دیگری به تماشا نیامده بود. هرکسی با همان چشمی جهان شب را نگاه میکرد و چشمش را به روبرو میبست که صبح در رخت خواب، آن را روی صورت خود پهن کرده بود!
چشمها، عادتشان همین است.تنها یک کار را انجام میدهند. آنها فقط بلدند، چشم باشند و ببینند. مثل چشمههایی که چشمهاند، و دریاچههایی که دیگر دریاچه نیستند. طبیعت خودشان را دارند.گاهی خیس گاهی خشک. باورکن!
تأسیس پادشاهی بابل به حدود ۱۸۹۴ پیش از میلاد و به پادشاهی سومآبوئم بر میگردد. بابل دوره طلاییاش را در پادشاهی حمورابی(تدوینکننده قانون) و حدود ۱۷۹۲–۱۷۵۰ گذرانده است. در قرن ۱۳–۱۱ پیش از میلاد مورد هجوم کاسیها و آشوریها قرار گرفت و در ۶۲۶–۵۳۹ پیش از میلاد و در دوران نَبوکَدنَصَّر دوم، به اوج شکوه معماری و باغهای معلقرسید. و بالاخره کوروش بزرگ، پادشاه هخامنشی به پادشاهی بابل پایان داد.
دبی تاسیس خودش را در هزار و نه صد و هفتاد و یک میلادی، آغاز کرده است. تاسیس جهان شهری که تغذیهاش را به نفت وابسته بود، حالا در برنامههای اقتصادی، اقتصاد بدون نفت را تعقیب میکند. اگر موفق شود، دورانی شبیه دوران حمورابی بابل را تجربه خواهد کرد. از امارت شیشهای به عمارتی طلایی خواهد رسید و اگر برسد، آنوقت معلوم میشود این امارت شیشه و آب، به عمارت جهان شهری منجر شده است که در افکار و ایدهمندیهایشان، صاحب اصالت و اقتدار اندیشه بودهاند و گرنه همان است که امروز دیده میشود.
یعنی جایی که هیچ چیزش مال خودش نیست! نه در ایده، نه در افکار و پردازش جهان امروز و نه در پایداری برجهایی که بنا کرده است. اما موفق خواهد شد. دبی روزی جهان طلاییاش را به رخ جهان خاکی ما و دیگران خواهد کشید. شهری از طلا خواهد شد. چرا نشود؟ اکنون به اولین «شهر بدون کاغذ» تبدیل شدهاست و نام و رسمش دیجیتال است. ثبت صد درصد خدمات دولتیش روی بلاکچین است. از هوش مصنوعی در حمل ونقل و خدمات عمومی بهره میبرد. و برنامهای برای ساخت زیستگاه انسانی بر مریخ تا سال دو هزار و صد و هفده دارد.
حالا کمی زمان لازم است. تا ما از خور برگردیم. باید برگردیم چون غرق شدن در این شیشههای عسل را عطسههایی که از ایران با خود برده بودیم ناممکن کرد.مثل تمام چیزهایی که در ایران هست و مخصوصا تمام چیزهایی که در ایران نیست.
مویز ارومیه در تهران گیرمان نیامد. مقداری از توت توتستانهایی بردیم که جانشان از مزارع شیرین بر آمده بود و کمی تا قسمتی خنده بر لبهای پستههایی که لبهایشان غنچه بود. قدری بادام زمینی و مویز ازبک. حالا مانده بود قیصی نیمروز و انگور قرمز سیستان که نبود!
فروشنده بلوچ بود که شال کشمیری میفروخت.دست دادیم و مصافحه کردیم به رسم اقربا، گفتم که بلوچ مرد است. قدی کشیده با ابروانی پهن برپیشانی بلند سبزه. همسرم پرسید بلوچ خودمان است؟ گفتمش آری، بلوچ خودمان است، حتی اگر بلوچ پاکستان باشد! حالا که بلوچ دبی شده است!
مهربانی کرد. باید به پاس لطفش مینوشتم که به بلوچستان و بلوچ ها عشق میورزم و دیدن او یک نظر حواس مرا به وطن بازگرداند.وطن، آه وطن،...آه! گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ / دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست.
صبح که بیدار شدم شرجی ریخته بود به بیرونی رستوران هتل. صبحانه خوردیم و رفتیم به سرسرای آنسوی هتل که عربی نبود. بجز شترهایی که با سیم بافته بودند به رنگ سبز. در پذیرایی، یعنی که اینجا سرزمین عرب هاست!هرچند هتل هیلتون باشد و بود! که بر ورودی اش نوشته بود. هبمتون بای هیلتون که یعنی زیر بیرق هیلتون.
مرد و زن فرانسوی با یک پسرک هفت هشت ساله خوبرو با مویی به رنگ خرمای زاهدی از کنارم گذشتند. نگاهشان کردم. دلم میخواست بپرسم آیا شما دو تا نخل و یک شمعدانی ندید که از کنار شما گذشته باشند؟ من اما فرانسه نمیدانستم! و درنگاهشان پرسشی بود، از این جنس که من اهل کجا هستم و چرا باید سراغ نخل و شمعدانی را از آنها گرفته باشم؟ انگار متوجه پرسش من شده باشند، نگاهم کردند. حتی پسرک به پشت سرش برگشت و دوباره نگاهم کرد. پس به سکوت گذشت. چرا میگویند معنا بدون زبان منتقل نمیشود؟ نمیدانم! سر صبحانه روبروی همسرم نشسته بود دور میز پشت سرم. همسرم برایش دست تکان داد برگشتم و نگاهش کردم و او با لبخند پاسخ داد.
مهم نیست که چه کسی زبان بلوچی نمیدانست و درمه رقیق بازار سوق السیف گم شد.یا کسی در بازارهای فرانسه شاید ابری باشد هنوز زمستان را. کسی گم شد. من در صدای مرد بلوچ فروشنده، همسرم در نقش و نگارهای شالهای کشمیری و احتمالا مرد فرانسوی در پرسش من و آن پسرک مو خرمایی در جواب هایی که داشت.
گفتم از کشمیر، چشمهایش در ادب فارسی، زیباست. برای همین لابد شال کشمیر به چشم زنم زیبا آمده بود، فریبنده و ناز.بین هند و پاکستان هم بر سر تملک همین چشمها جنگ است.عجالتا شالش را از سوق السیف به شوقات میبریم و چشمهایش بماند به یادگار.
من به روزهایی فکر میکنم که هنوز میشد از باغستانها سیبی چید، یا در برکههای بکر پر از باران جوشید. این گزارش به چه درد شما میخورد؟ من که بد جوری دلم میخواست، همۀ اشیا را در خوری که از خیالم میگذرد، غرق کنم! ولی از گاو حسن خبری نبود و نیست! دوباره باید اتل متل بخوانیم و این که گاو حسن چه جوره...؟! چه فایده؟! که یک زن کردی بستون دور کلاش قرمزی...؟
صدای آژیر خودرویی که برای رسیدن عجله داشت، قرمز نبود. نشسته بودیم به صبحانۀ دیگری. از کنار بیرونی رستوران هتل گذشت.با صدایی سفید و کمی تا قسمتی آبی برحاشیۀ ونی که آمبولانس بود. رفت و در روشنایی روز غرق شد.نمیدانم چرا صدای آژِیرش هنوز در گوش من جا خوش کرده است.
رستوران ژاپنی با بادکنکهایی به خط ژاپنی لابد باید از شکوفههای گیلاس چیزی بر آنها نوشته باشد، تا حس نوستالوژِی وطندارانش را زنده کند. ولی عجیب است آدم یک روز از خواب بیدار شود و احساس کند دیگر علاقهای به غذای ژاپنی ندارد، حتی اگر هرگز غذای ژاپنی نخورده باشد. شمشادهای کنار پیادهروها چنان تازه بودند که انگار بهار است. بود. بهار بود، با همان نرمی و لطافت هوایی که بهار در خوزستان دارد. یا مثلا بوشهر. یا حاشیۀ اروند برخرمشهر، با درختانی از گلهای کاغذی قرمز. نبود. درخت گل کاغذی را میگویم، نخلها سر از دیوارهای عربستان بالا برده بودند.همسایه سفارت امریکا. نخل، شناسنامۀ جغرافیای عبادت است.از نخلستانهای کوفه گرفته تا مدینۀ منوره و کعبۀ مکرمه. اما در دبی اذان به پنج وقت بدون نخل خلایق را به نماز میخواند. «مصلی علی الرجال»های بسیار تمیز و تطهیر شده و با هوای خوش و خنک همه جا در دسترس مردان خدا بود. و مصلی علی النساء هایی که عبادتشان رنگ و روی سیاست نداشت. سیاست هم رنگ و بوی عبادت نگرفته بود. تلویزیون از غزه میگفت: از زبان سخنگوی آنروا. که غذا و دارو نمیرسد، هزارانبار بیشتر از چیزی که به غزه میرسد مورد نیاز است و اسراییل نمیگذارد و جهان باید اسراییل را به تمکین از توافق امداد به غزه وادار کند. بعد خبر فوتبال و بعد هم آشپزی عربی و از این دست.
گاهی کمی بعد از تاریکی بادهایی میوزید که من نامشان را نمیدانستم. چیزی شبیه نسیمهایی که در چاه بهار میوزد. شاید خواهر بادی باشد که در غروب کیش از ساحل دیدن میکند و به خانهاش در قشم میرود .یا برادرِ وزیدن بارانریزی که در سواحل مازندران، صورت اشیاء را مینوازد و موهای جنگل را فِر میکند. نمیدانم اما هرچه بود هنوز گرمای پاییزش را به پوست اشیاء عرضه میکرد و میگذشت.
چه دانمهای بسیار است برای سفرکوتاه به سرزمین متجدد جهان عرب امروز، که دیگر جاهل نیست و رقصیدنش را از شمشیر بریده است. از سیفش خیابانی و بازاری دارد و از رقصش ترنم موسیقی هندی و پاکستانی، و از عقلش آبادی و از بلبلۀ شنعارمدرنش برجهایی که تا خدا نمیرسد! من میدانم، لیکن من نمیدانمهای بسیاری هم هست. کافی است بر سواحل خوزستان و هرمزگان و سیستان و بلوچستان بگذری.چه فایده که نمیدانم! و حالا تو عجالتا برو یک زن کردی بستون...
نظرات
بی نهایت زیبا و قابل تامل… یک شهر و هزار و یک رنگ…