تابستان بهاری
✍️ امیرعلی شعبانی
دومین روز از تابستان هیچ شباهتی به آن فصل گرم با آن خورشید سوزاننده نداشت و هوا کاملا بهاری بود. «چند روز پیش هوا بسیار گرم بود اما با حضور شما بهاری ها هوا نیز بهاری شده». احمدی نژاد در حالی این جملات را میگفت که باد میرقصید و پرچم را هم به رقص میآورد. شاید پرچم ایران هم از دیدن فرزندانش مشعوف شده بود.
همه چیز برای ضیافت آماده بود. پرندگان هم به زیبایی میخواندند.
دلم میخواهد استعاره های رایج ادبی را کنار بگذارم. چه کار دارم که کلاغ چه مفهومی در ادبیات دارد؟! کلاغ هم مخلوق خداست و صدایش با گوش جان شنیدنی! قار قار های کلاغ ها هم آن روز زیبا تر از همیشه بود.
از تمام ایران آمده بودند. مازندران، لرستان، بوشهر، سیستان و بلوچستان، خراسان، آذربایجان و ... . همه به دنبال صحبت خصوصی تر و صمیمانه تر با او بودند. در میانه سخنرانی نمایندگان استانها نفر کناری من از من پرسید که چگونه میتوانم پنج دقیقه با «آقای دکتر» خصوصی صحبت کنم؟ شخص دیگری از من در مورد هفت صبحهای معروف نارمک پرسید و دیگری شوق عکس یادگاری با «حاج محمود» را داشت.
آن که میخواست با «آقای دکتر» پنج دقیقه صحبت کند را دیدم، موفق شده بود و در حال صحبت بود. او را نمیدانم، اما خودم وقتی برای بار اول با محمود ملت صحبت کردم بغض کرده بودم. آن روز از من پرسیدند چرا منقلب شدی؟
با خنده پاسخ دادم: «من انقلابیم و همیشه منقلب، انقلاب یعنی همین، یعنی منقلب شدن پی در پی.»
اجتماع آن روز خنک تابستانی انقلابیترین اجتماعی بود که تهران در این روزگار میتواند به خود ببیند؛ همه در شور و شوق و پیوسته در انقلاب. این را از بغضها و اشکها و شعر خوانیهایی که لرزش صدا چاشنی آن بود میشد فهمید. هر کس به فراخور هدیه ای آورده بود؛ از دعای خیر تا تابلوی نقاشی.
جلسه تمام شد و پذیرایی انجام گرفت. «به شما ناهار دادن؟» این بار این جمله از سر دلسوزی گفته میشد نه از سر ...
جلسه و پذیرایی تمام شد اما سیل عکس ها نه. به گمانم هنوز هم در حال عکس گرفتن با او هستند. اگر با دوربین نمیشد با چشم هایشان او را قاب میگرفتند. حق داشتند.
مروارید را به این آسانیها رها نمیکنند. به اندازه یک سخنرانی مفصل عکس گرفتن ها و خوش و بش ها طول کشید. این جماعت انقلابی واقعا خستگی نمیشناسند و ساعت نمیدانند.
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر است. بیشتر بهاری ها رفتند و هوا در حال گرم شدن است. آن باد زیبا هم وزش کمتری دارد. همه چیز فعلا آرام است. از دفتر بیرون می آیم و میبینم عده ای دم در ایستادند. شاید در انتظار شکار مجدد او هستند. نمیدانم. تخمه تعارف میکنند. یک مشت بر میدارم و خداحافظی میکنم. اینجا تهران است؛ یک روز بهاری در فصل تابستان.
نظرات