1401/04/19-11:45

شادآور - ۲ تیر ۱۴۰۱

شادآور - ۲ تیر ۱۴۰۱

امیرسعید عیسی‌آبادی

امروز شادآور حال‌ و‌ هوای دیگری دارد. مردمی از تمامیِ کشور پا به این خیابان گذاشته‌اند و راهیِ ویلایی هستند که در دلِ برج‌های سر به فلک کشیده، پابرجا مانده است!

جلوی درب ورودی پُر از سرزندگی و شادابی است. مشتاقان سیدالرئیس صف بسته‌اند برای دیدار یار! در هنگام ورود هرچه را که داریم، ضبط می‌کنند؛ حتی موبایل‌هایمان که عزیزتر از هرچیزی است.

حضار داخل محوطه قدم می‌زنند و استکان‌هایشان را به هم؛ کِیک هم می‌خورند که مثل همیشه یزدی است.

گویی تمامی ندارند این مشتاقان و هرثانیه شخصی جدید با چهره‌ای حیران و سراسر شور و امید وارد می‌‌شود‌.

ساعت به نُه نزدیک شده ولی هنوز یار رُخی نشان نداده. چهارصد نفر از سراسر ایران در این هوایِ بهاریِ تابستان، زیر سایه‌ درختان و نشسته بر روی صندلی‌های سخت و سنگی، انتظاری می‌کشند بسی تماشایی!

همهمه‌ای از پشت سر می‌آید. همه ایستاده‌اند. نوای سلام و صلوات طنین‌انداز می‌‌شود. آمد بهار جان‌ها، سلام فرمانده، حاجی خیلی مخلصم... این‌ها همه خطاب به محمود است‌. به سختی خود را از سیل جمعیت رها می‌سازد و روی آن صندلیِ سخت و سنگی می‌نشیند. همچنان مشغول سلام و احوال‌پرسی با مهمانان است. نظم و سکوت جلسه برهم خورده و زاویه دید حضار، روی شخص اصلی تنظیم شده است.

قاری شروع به خواندن می‌کند و حاج کاظم آماده ارائه است. نمایندگان استان‌های مختلف یکی یکی به جایگاه می‌آیند و پس از کمی چاپلوسی و عرض ارادت، از مشکلات کشور، استان و شهرهایشان می‌گویند. از حکومت می‌گویند و همچنین از رضا پالانی! آوردن اسم این دلقک کسر شأن مراسم بود؛ باری به یک حاشیه تبدیل شد و هرکس که تریبون را در دست می‌گرفت، در وصف یا علیهش می‌گفت. که با اعتراض سایرین جمع شد. در رابطه با هرچیزی که گمان نمی‌کردی سخن گفته شد جز موضوع اصلی نشست؛ یعنی نهضت بهار و مدیریت ایرانی!

قریب به بیست نفر سخنرانی کردند بدون درنظر گرفتن سه دقیقه مجاز و حتی بی‌توجه به دست‌های خسته و لرزان فیلمبردارِ بی‌امکاناتِ مراسم. در سخنرانی‌های پایانی کار کمی جنجالی پیش می‌رفت اما با ترفندی بالأخره تمام شد‌. بدون هیچ نقدِ جدی به حکومت، نهضت بهار و شخص احمدی‌نژاد!

حال نوبت به او رسیده بود. درخواست استراحت کرد و مهمانان را به نوشیدن چای و کشیدن سیگار فراخواند تا نفسی تازه کنند ولی احدی از جایش بلند نشد! بنده‌خدا کمی پیر شده است و کار واجب داشت مسلمان! جستی زد و آمد. چشم‌هایش باز شده بود‌. با همان خوش‌رویی همیشگی و با همان جملهٔ همیشگی سخنش را آغاز کرد. از پیروزی بزرگ مردمی در یوم‌الله سوم تیر گفت و به مدیریت ایرانی رسید. باد هم در این بین وزش بیشتری گرفته بود و مدام پرچم را سرنگون می‌کرد‌. او درحالی از اصلاحات و تربیت پنج‌هزار دانشجو می‌گفت که در میان جمعِ چهارصدنفری حاضر، تعداد جوانان به سختی به سی نفر می‌رسید‌‌. و البته حضور بانوان هم کم‌رنگ بود‌! حاج محمود بیش از هرزمان دیگری اصلاح‌طلب شده و وظیفهٔ همسنگران را اصلاحات می‌خواند حتی بدون داشتن هیچ قدرتی! از چه می‌گوید؟ نمی‌دانم! اما این را به خوبی درک کرده‌ام تا زمانی که قدرت نداشته باشی، نمی‌توانی اصلاح کنی. باری؛ او استوار و بااطمینان سخن می‌گفت.

بعد از حدود یک‌ ساعتی، سخنانش را با جملهٔ «من سربازِ راهِ بهارم، فداکارِ راهِ بهار» به اتمام می‌رساند و حضار هم یک کَفِ مرتب صلوات می‌فرستند.

ساعت از ظهر عبور کرده و گرمی هوا بیشتر بر فضا غالب شده است. عده‌ای محمود را دوره کرده‌اند ولی با خواهش و تمنا به جایشان برمی‌گردند تا مراسم با سخنرانی تکمیلی جناب وظیفه‌عالی به اتمام برسد. ایشان درحالِ سخنرانی است اما حاضران خود را به محمود می‌رسانند و در سکوی کناری‌اش می‌نشینند تا با فرمانده هم‌صحبت شوند. نمی‌دانم چه در گوش‌هایشان می‌گوید که چشمانشان آن‌چنان برق می‌زند‌!

گویی دیگر کسی توجهی به سخنرانی ندارد. خسته‌اند و اسیرِ گرما و یا در پیشگاه او حضور دارند‌. سخنران خودش می‌داند و بحث را سریع جمع می‌کند‌. بلافاصله حاضران رئیس را دوره می‌کنند. جای سوزن انداختن نیست. دست را روی دوشش می‌گذارند، چندکلمه‌ای صحبت کرده و به یادگار عکسی می‌اندازند ولی باز همان‌جا می‌مانند. حتی وعده نهار هم آن‌ها را وسوسه نمی‌‌کند.

اول به گمانم شوخی آمد! محمود و نهار؟! آن‌ هم به چهارصد نفر! ولی واقعا درست بود. وسوسه شدم و از جمعیت جدا! به صف نهار پیوستم. قیمه است. نوشابه هم می‌دهند ولی ماست ندارد. با ذکر صلواتی بر روح سیدالرئیس، با اکراه قیمه‌ای را که دوست ندارم، می‌خورم. قیمه محمود را نباید از دست می‌دادم. اما آقای احمدی‌نژاد باید بداند که راهِ اصلاح از کباب می‌گذرد همراه با پِیکی از دوغ آبعلی! آری برای تربیت پنج‌هزار نفر باید هزینه کرد. این را بدانید که قیمه دافعه دارد. اشتباه نکنید.

نوشابه‌ام هم تمام شد ولی همچنان او در خیل جمعیت است. عجب صبری دارد این بشر! مسیری که در سی‌ ثانیه طِی می‌شود را در چهل دقیقه آمد. پله‌ها را دوان دوان بالا رفته و به داخل دفترش می‌رود. شخصی هم با دستانی پر از نامه و کاغذ که از مردم دریافت کرده دنباله‌اش می‌رود‌. مهمانان با هزار زحمت از درب خارج می‌شوند. می‌دانی! محمود همچون آهن‌ربا آن‌ها را به سوی خودش جذب می‌کند، به همین سبب است که نمی‌خواهند بروند.

حیاط خالی می‌شود و صدای برخورد باد به برگ درختان محوطه را فرا می‌گیرد. عکاس و مراسم با پشتی خمیده و حالتی خسته در پِیِ مأمنی است برای صرف نهار. در پیشگاهش چند دقیقه‌ای نشستم و فیلم‌هایی که ضبط کرده بودم را برایش فرستادم. دنبال محمود می‌گشتم که گفتند رفته‌ است! با هزار زحمت نمازی خوانده و از دفتر خارج شدم.

شادآور دیگر شاد نبود. در سکوتی سنگین، راهم را می‌گیرم سمت خانه...

نظرات

اخبار مرتبط

اپلیکیشن دولت بهار دسترسی ساده تر و اطلاع از اخبار مهم
نصب